20090918

اتاق بیست و نه- تخت صد و پانزده


دلم می خواست سنجاب بودم
تحت هیچ شرایطی حس نمی کنی می شه این جونور رو مضطرب کرد
مثلن وسط خیابون نشسته داره با خیال آسوده فندقش رو می خوره
مودب و با دو تا دست
بعد یه ماشین هم داره میاد زیرش بگیره
حالا هر جونور دیگه ای بود
چنان با وحشت فرار می کرد که راننده هم سنکوپ کنه
ولی سنجاب خدای اسلوموشنه
به موقع از مهلکه جون سالم به در می بره
بدون این که ذره ای استرس یا هیجان از خودش نشون بده
در سریع ترین حرکت ، و بلند ترین جهش مثلن،
خرامان میره اون ور خیابون
یه جور اعتماد به نفسی داره که به راننده هم منتقل می شه
خیالش تخته که لازم نیس نگران سنجابه باشه
مگه گربه اس یا گنجشکه که بخوای هواشو داشته باشی
خودش از پس خودش بر میاد
ینی یه جورایی منو یاد کوین اسپیسی تو مظنونین همیشگی می اندازه
حتی گاهی حس می کنم لبخندش رو رو صورت سنجابا می بینم
آروم و مطمئن

No comments:

Post a Comment