20090831

بخش ویژه

یقین دارم که ادبیات و کلا فرهنگ
علی رغم پیگردها و تعقیب ها
علی رغم دستورهای از بالا
علی رغم به سکوت کشاندن ها
به ما کمک کرد آن چیزی را به وجود آوریم که امروز به آن نام انقلاب مخملی داده اند
این فرهنگ نه تنها آن هدف هایی را که آن انقلاب را محقق کرد، پیش نهاد
بلکه فراتر از آن
همراه با آن جوانان دانشجوی پاکدل
خصلت صلح آمیز این انقلاب و محتوای انسانی اش را به آن بخشید
ایوان کلیما. روح پراگ
خشایار دیهیمی. نشر نی

20090830

اتاق هشت- تخت سی

در ایام خفقان
در ایامی که ما را دروغ باران می کردند
در ایامی که به نظر می آمد هر چیز واقعی
هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان
دیگر اصلا وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شده ایم
در چنین ایامی
آدم می نویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید
آدم می نویسد تا مرگ را انکار کند
مرگی که این همه چهره های مختلف به خودش می گیرد
و هر کدام از این چهره ها
همیشه واقعیت، سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی می کند
این احساس در شکل های مختلفش
احساس مشترک میان اکثر نویسندگانی است که در خفقان زندگی می کنند و می نویسند
یا حتی بعضی وقت ها
فقط مجال کوتاهی برای زیستن و نوشتن پیدا می کنند
ما می نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می آمد در حال فرو رفتن و غرق شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است
در حافظه هامان زنده نگه داریم
این جمله میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به یادم می آید:
ملت ها این گونه نابود می شوند که
نخست حافظه هاشان را از آنها می دزدند
کتاب هایشان را تباه می کنند
دانش شان را تباه می کنند
و تاریخشان را نیز
و بعد کسی دیگر می آید
و کتاب های دیگری می نویسد
و دانش و آموزش دیگری به آنها می دهد
و تاریخ دیگری را جعل می کند
در همین کتاب کوندرا عبارتی را باب کرد که الهام بخش من شد
او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود
رئیس جمهور فراموشی خواند
ملتی که رهبری اش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می تازد
و آنچه در مورد ملت ها مصداق دارد
در مورد افراد هم
یعنی تک تک ما
صادق است
اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم
خودمان را از دست داده ایم
فراموشی یکی از نشانه های مرگ است

ایوان کلیما. روح پراگ
خشایار دیهیمی. نشر نی

20090824

پایان فانتزی

نگاهم نمی کند ولی اگر بداند که منم، بازهم می خندد
و باز هم به یاد روزهایی که دختر بچه هفت ساله ای بودم صدایم می کند
چطوری عموجان؟
و من دلم می لرزد از این همه مهر در صدایش
همیشه دوستش داشتم
بلند و چهارشونه
کمی کچل
با ریش های نسبتا بلند مرتب و قشنگ
و لبخندی که پر از مهر بود
همیشه مثال لطافت دینی بود. کسی که تکثیرش کنی تا دنیا به اسلام خوش بین شود
شبیه این آقای سازمان ملی جوانان که هی می خواهد نمایشگر خلق حسنه رسول باشد
کمی پیش شنیدم که دخترش غمگین است
غمگین از پدر
از همچو پدری
که چرا جوان مومنی را فقط به خاطر فقر، از در خانه اش رانده
و پدر
همان نازنین پدر
به این آرمان گرایی دختر خندیده،
که نمی داند زندگی بدون پول نمی شود
و ایمان کافی نیست
خندیده
و کمی پیش تر فهمیدم که همین نازنین پدر، در محفلی، به یک استاد علوم قرآنی پیشنهاد داده که چند حدیث را کنار هم بیاورد و تحلیلی بزند و کتابش کند
که مراکز دولتی پول خوبی می دهند.
و در جواب استاد که پرسیده
آن وقت به جوانانی که از دین چیزی جز این تکراری های سطحی می خواهند چه باید بگویم؟
خندیده
فقط خندیده
فکر نمی کنم از آن خنده های پر مهری بوده که به من می کرد
راستش دلم می خواهد از آن خنده های شیطانی باشد
دلم می خواهد فکر کنم اصلن آن وقت شیطانی در او حلول کرده
اصلن آن وقت او، او نبوده
انگار هیچ وقت او، او نبوده

پذیرش

ما همه باید فقط یک بار بمیریم. من یکی که شخصا از این بابت هیچ وقت دل خوشی نداشته ام. اگر آدم بیش از یک بار می مرد، به آن عادت می کرد.حام پیر، منظورم را می فهمی؟این فلسفه است.

کوستلر. گفتگو با مرگ