20090824

پایان فانتزی

نگاهم نمی کند ولی اگر بداند که منم، بازهم می خندد
و باز هم به یاد روزهایی که دختر بچه هفت ساله ای بودم صدایم می کند
چطوری عموجان؟
و من دلم می لرزد از این همه مهر در صدایش
همیشه دوستش داشتم
بلند و چهارشونه
کمی کچل
با ریش های نسبتا بلند مرتب و قشنگ
و لبخندی که پر از مهر بود
همیشه مثال لطافت دینی بود. کسی که تکثیرش کنی تا دنیا به اسلام خوش بین شود
شبیه این آقای سازمان ملی جوانان که هی می خواهد نمایشگر خلق حسنه رسول باشد
کمی پیش شنیدم که دخترش غمگین است
غمگین از پدر
از همچو پدری
که چرا جوان مومنی را فقط به خاطر فقر، از در خانه اش رانده
و پدر
همان نازنین پدر
به این آرمان گرایی دختر خندیده،
که نمی داند زندگی بدون پول نمی شود
و ایمان کافی نیست
خندیده
و کمی پیش تر فهمیدم که همین نازنین پدر، در محفلی، به یک استاد علوم قرآنی پیشنهاد داده که چند حدیث را کنار هم بیاورد و تحلیلی بزند و کتابش کند
که مراکز دولتی پول خوبی می دهند.
و در جواب استاد که پرسیده
آن وقت به جوانانی که از دین چیزی جز این تکراری های سطحی می خواهند چه باید بگویم؟
خندیده
فقط خندیده
فکر نمی کنم از آن خنده های پر مهری بوده که به من می کرد
راستش دلم می خواهد از آن خنده های شیطانی باشد
دلم می خواهد فکر کنم اصلن آن وقت شیطانی در او حلول کرده
اصلن آن وقت او، او نبوده
انگار هیچ وقت او، او نبوده

1 comment:

  1. That was really good. At least for someone like me who knew whom you are talking about, it added more information. I think the text has done what it should

    ReplyDelete