20090926

راهرو

داشتیم حرف می زدیم
توی خانه
دور هم بودیم
عادی
زندگی
آمدند دم در و گفتند که شما بازداشتید
اما تا فردا فرصت دارید وسایلتان را جمع کنید
غمگین شدیم
ولی چاره ای نبود
یک پتوی سفری برداشتم و کوله پشتی ام با وسایل ضروری
بعد تا فردا سعی کردیم که عادی باشیم
زندگی کنیم
بعد فردا رفتم سر کلاس
عادی
مثل هر روز
آمدند سر کلاس صدایم کردند
رفتم و همه مضطرب نگاهم می کردند
بچه ها
استاد
بعد یک مرد پتو را گرفت تا بگذارد در صندوق عقب
مودب و آرام
یک مرد راننده بود و مردی در کنارش
و دو مرد در عقب
من نیازی نمی دیدم به این همه آدم
جا کم بود
ولی نشستم
کوله ام را گذاشتم بغلم
بین خودم و آن مرد
مرد کنار راننده
یک لحظه نگاهم کرد
با لبخندی که نباید
موهایم را فرو می کردم زیر مقنعه
و راننده به مردهای پشتی توضیح می داد که مادرم کیست
بله
من خیلی خوب بازداشت شدم
در نهایت احترام به حقوق انسانی
ولی
ترسی در آن تنهایی و بی پناهی بود
ترسی تمام نفس هایم را پر کرده بود
که هیچ خط کشی در حقوق بشر برای اندازه گیری اش نیست
هر بار خبر دستگیری دوستان را شنیدم
آه کشیدم و اشک ریختم و لرزیدم
هر بار باتوم ها در ولیعصر و ونک و انقلاب بالا رفت
فرار کردم و فریاد کشیدم و لرزیدم
بله من ترس و رنج را حس کرده بودم
ولی تا قبل از این خواب
از حالا به بعد
دیگر خبر دستگیری بغض آور نیست
دیوانه ام می کند
آقای حداد یا هر کس دیگری که فکر می کند مرگ سه نفر خیلی مهم نیست
و همه آنها که قرار است خواب به چشمانشان نیاید و از غصه خلخال پای زن یهودی بمیرند
کاش کمی در خواب هایشان بازداشت شوند
کاش وقتی خوابند خواب مرگ عزیزشان را ببینند
کاش شکنجه شوند و اعتراف کنند
کاش کمی بترسند و مویه کنند
کاش بخوابند و وقتی بیدار می شوند
برای گفتن مرگ سه نفر
لال شوند
.
مرتبط:

No comments:

Post a Comment