20100315

اتاق شانزده- تخت شصت و یک

خیلی شیطان بودم. شیطان در مقابل من کم می آورد. مورچه ها را لگد مال می کردم، گنجشک ها را با تفنگ ساچمه ای سوراخ سوراخ می کردم، تخم کبوترها را می خوردم، جوجه ها را خفه می کردم، موش ها را له و مگس ها را مقطوع النسل می کردم، ماهی های حوض را زنده زنده قورت می دادم. سگ ها و گربه ها با دیدن من راه خود را کج می کردند. توپ های من قاتل شیشه ها بودند. شیشه بر محله با من رفیق شده بود و برایم بستنی می خرید. پسرهای محل با دیدن من سفید و دخترها سرخ می شدند. پیرزن ها با دیدن من بسم الله می گفتند. پدر و مادرم دعا می کردند هر چه زودتر بمیرم. یک روز باطری چراغ قوه ام تمام شده بود، باطری قلب پدربزرگ را کش رفتم. با دندان مصنوعی مادربزرگ، اسپانیایی می رقصیدم. معلمم از دست من خودکشی کرد و مرد. خلاصه زندگی ام پر از تحرک بود مثل فیلم های صامت. دوازده فریم در ثانیه….تا این که ازدواج کردم. آرام و آرام تر شدم… یک مگس روی بینی من نشسته بود، از او خواهش کردم خودش برود.

اگر داوینچی مرا می دید- کامبیز درم بخش

No comments:

Post a Comment