20100319

اتاق هفت- تخت بیست و پنج

نه سالم بود. معلممون داشت می رفت از مدرسه. اون موقع ما هفتصد تا دانش آموز بودیم و هر سی چهل تایی یه معلم داشتیم. اون خانومه میشد عشق تمام اون سال تا سال بعدش که یه آدم جدید بیاد جاشو بگیره. ینی هر معلمی فقط تو یه پایه می تونست درس بده و فقط همون یه کلاسو داشت. ما بچه ها هم پز می دادیم به هم که خانوم ما از خانوم شما نازتره و مهربون تره و فیلان. کلاس سوم رو خیلی دوست داشتم و خانوممون هم به خاطر این که حانیه رو دوست داشت منو حسابی تحویل می گرفت. وقتی دید قرآن خوب می خونم علاقه اش مضاعف شد و حرفای مهربانانه می زد راجع به من تو جمع. بعد کم کم رابطه بالا گرفت و اینقدر احساسی شد که من رسمن ذوب شدم توش و تصمیم گرفتم امضاشو بردارم برای خودم، - برام خیلی موضوع مهمی بود خب- و راستش اینه که تا امروز، هنوز امضام همونه -معلوم شد چقدر مهم؟- خلاصه نمی دونم به چه علتی داشت از مدرسه می رفت و روز موعود، روز خداحافظی همه بچه ها و معلم ها بود و در کمال ناباوری، هیچ لحظه اختصاصی ای برای من در نظر گرفته نشد. با بچه ها نشسته بودیم سر جامون که خانوم اومد و گفت که باید بره برا همیشه و پپققققق. کلاس ترکید. هر کی رو نگاه می کردم داشت قلپ قلپ اشک می ریخت .یعنی چی؟ اونی که باید گریه کنه منم نه تویی که همش خانومو حرص دادی بی شعور، ئه ، خجالت بکش تو هم، انگار چی شده حالا، خب این همه زار زدن نداره که. لعنتی. چرا اشکام نمی اومد؟ بچه ها حمله کردن طرف خانوم. پریدن تو بغلش. خانوم دوستون داریم. مرگ. من باید بپرم بغلش نه شماها. هیچ کدومتونو قد من دوس نداشت. هیچ کدوم. چرا بلند نمی شدم؟ رفتم زیر میز. تند تند تف مالیدم لابه لای مژه هام، روی گونه هام، زیر دماغمو یادم رفت، زیر چشما رو چند دور مالیدم. سرمو آوردم بیرون. رفته بود.

No comments:

Post a Comment