20100416

اتاق چهار- تخت سیزده

دلم می خواد آقای خلیل‌ ابراهیم ملاخاطر رو از نزدیک ببینم. یه کتاب* نوشته اند ایشون درباره‌ی این حدیث که

" اگر مگس در غذای مردم نمی افتاد، همه به بیماری جذام مبتلا می شدند." **

کاری به حدیث ندارم،

می خوام بفهمم این آقایی که یک کتاب راجع به این حدیث نوشته با خودش چی فکر می کرده؟


* اسم کتاب هست: الاصابه فی صحه حدیث الذبابه یبحث فی صحه الحدیث من النواحی الفقیه و الطیبه الحدیثیه

** منبع: در علل الشرایع آمده است که ابن ابی عمیر از هشام بن سالم از امام صادق علیه السلام روایت کرده است که "اگر مگس در غذای مردم نمی افتاد، همه به بیماری جذام مبتلا می شدند." مرحوم عبدالرحیم ربانی شیرازی در حاشیه‌ی بحارالانوار، ج 61، ص 312 و 316 افزوده است: این روایت نشان می دهد که در بدن مگس، واکسن پیشگیری از جذام وجود دارد، هرچند علوم جدید به این نکته تفطَن نیافته است، اما این امر شایسته‌ی تحقیق و تجربه است. در دهه های اخیر چندین کتاب در اثبات وثاقت متن این حدیث و مطابقت آن با علم پزشکی نوشته شده است.

20100408

دوستم رفته مشهد، سوار ترن هوایی شده. بعد به سلامتی باد زده چادرشو برده زیر چرخ ترن هوایی. بعد واگن بین زمین و هوا متوقف شده و واگن بعدی هم از پشت با سرعت می اومده. بعد یکی از مسئولین ترن، به شیوه اسپایدر مرد خودشو کشیده بالا و واگن رو هل داده جلو. ولی بازم زمان کافی نبوده و دو تا واگن بوووووووم.

همه زنده اند البته، فقط گفتم توجیه باشید که اگه چادری هستید و رفتید ترن هوایی راهتون ندادند دلیل داره. هیچ تبعیضی در کار نیست به خدا.

20100405

اتاق ده- تخت سی و هشت

سرکار خانم پیرزن شمالی تخم مرغ محلی فروش

نمی دانید که چقدر عزیز دلمید. خاک بر سر من که حتی قیافه‌ی شما را یادم نمی آید و شما سراغم را می گیرید که یک بار عید پارسال، تخم مرغ خریده ام ازتان. قربان شما و خاطره تان که ده هزار کیلومتر این ورتر، نفسم را پر کرد از عطر سیر و باهارنارنج مرزی کلا

تخم مرغ‌ها تان مستدام

20100401

اتاق دو- تخت هفت

تقصیر تو نیست،

که من دندان گاز گرفتن ندارم.

و دست هل دادن،

و زبان زخم زدن.

تو باش همین که هستی،

من باید بزرگ شوم.

فقط اگر بزرگ شدم و یاد گرفتم و دردت آمد چی؟

20100319

اتاق هفت- تخت بیست و پنج

نه سالم بود. معلممون داشت می رفت از مدرسه. اون موقع ما هفتصد تا دانش آموز بودیم و هر سی چهل تایی یه معلم داشتیم. اون خانومه میشد عشق تمام اون سال تا سال بعدش که یه آدم جدید بیاد جاشو بگیره. ینی هر معلمی فقط تو یه پایه می تونست درس بده و فقط همون یه کلاسو داشت. ما بچه ها هم پز می دادیم به هم که خانوم ما از خانوم شما نازتره و مهربون تره و فیلان. کلاس سوم رو خیلی دوست داشتم و خانوممون هم به خاطر این که حانیه رو دوست داشت منو حسابی تحویل می گرفت. وقتی دید قرآن خوب می خونم علاقه اش مضاعف شد و حرفای مهربانانه می زد راجع به من تو جمع. بعد کم کم رابطه بالا گرفت و اینقدر احساسی شد که من رسمن ذوب شدم توش و تصمیم گرفتم امضاشو بردارم برای خودم، - برام خیلی موضوع مهمی بود خب- و راستش اینه که تا امروز، هنوز امضام همونه -معلوم شد چقدر مهم؟- خلاصه نمی دونم به چه علتی داشت از مدرسه می رفت و روز موعود، روز خداحافظی همه بچه ها و معلم ها بود و در کمال ناباوری، هیچ لحظه اختصاصی ای برای من در نظر گرفته نشد. با بچه ها نشسته بودیم سر جامون که خانوم اومد و گفت که باید بره برا همیشه و پپققققق. کلاس ترکید. هر کی رو نگاه می کردم داشت قلپ قلپ اشک می ریخت .یعنی چی؟ اونی که باید گریه کنه منم نه تویی که همش خانومو حرص دادی بی شعور، ئه ، خجالت بکش تو هم، انگار چی شده حالا، خب این همه زار زدن نداره که. لعنتی. چرا اشکام نمی اومد؟ بچه ها حمله کردن طرف خانوم. پریدن تو بغلش. خانوم دوستون داریم. مرگ. من باید بپرم بغلش نه شماها. هیچ کدومتونو قد من دوس نداشت. هیچ کدوم. چرا بلند نمی شدم؟ رفتم زیر میز. تند تند تف مالیدم لابه لای مژه هام، روی گونه هام، زیر دماغمو یادم رفت، زیر چشما رو چند دور مالیدم. سرمو آوردم بیرون. رفته بود.

20100315

اتاق شانزده- تخت شصت و یک

خیلی شیطان بودم. شیطان در مقابل من کم می آورد. مورچه ها را لگد مال می کردم، گنجشک ها را با تفنگ ساچمه ای سوراخ سوراخ می کردم، تخم کبوترها را می خوردم، جوجه ها را خفه می کردم، موش ها را له و مگس ها را مقطوع النسل می کردم، ماهی های حوض را زنده زنده قورت می دادم. سگ ها و گربه ها با دیدن من راه خود را کج می کردند. توپ های من قاتل شیشه ها بودند. شیشه بر محله با من رفیق شده بود و برایم بستنی می خرید. پسرهای محل با دیدن من سفید و دخترها سرخ می شدند. پیرزن ها با دیدن من بسم الله می گفتند. پدر و مادرم دعا می کردند هر چه زودتر بمیرم. یک روز باطری چراغ قوه ام تمام شده بود، باطری قلب پدربزرگ را کش رفتم. با دندان مصنوعی مادربزرگ، اسپانیایی می رقصیدم. معلمم از دست من خودکشی کرد و مرد. خلاصه زندگی ام پر از تحرک بود مثل فیلم های صامت. دوازده فریم در ثانیه….تا این که ازدواج کردم. آرام و آرام تر شدم… یک مگس روی بینی من نشسته بود، از او خواهش کردم خودش برود.

اگر داوینچی مرا می دید- کامبیز درم بخش

اتاق دو- تخت هشت

شازده کوچولو دلش می خواست همیشه کوچک بماند، از این می ترسید که در آینده، تبدیل به یک دیکتاتور بزرگ بشود.

اگر داوینچی مرا می دید- کامبیز درم بخش